نشسته ام همه شب با خیال تو بیدار
سرم به شانه در تکیه داده بر دیوار
تمام کرکره های نگاهم افتاده
بیا و پرده از این شیشه های غم بردار
کشیده دامن ما پا به مرز بی مهری
زمین پر از غم نان و زمانه پرآزار
کدام هفته تو رد می شوی از این دریا؟
بگو همای سعادت به مرغ ماهی خوار
دلیل این همه تاخیر چیست مرد صبور؟
مگر چه میگذرد پشت پرده اسرار؟
شنیده ام تو بیایی خزان سفره ما
پر از شکوفه گیلاس می شود انگار
پر از شکوه گل یاس و نرگس و مریم
پر از صداقت دهقان و نان گندمزار
شنیده ام که پدر باز آب و جارو زد
فضای مسجد ده را به گل، گلاب بهار
دوباره دختر همسایه نذر کرد آقا
که شال سبز ببندد به شاخه های انار
چه می شود که بپیچد به کوچه های غریب
نوای تازه تری بعد از آن همه تکرار
چه می شود که فقط راست باشد آمدنت
یکی از این دوسه جمعه چه می شود این بار
( اهل قلم بسیجی زهرا رستمی )
بیابانگردی، رسول(ص) را گفت: یا رسول الله! حساب خلق که کند فردا؟
گفت: حق تعالی
گفت: این حساب خود کند یا به دیگران واگذارد و آنان از بنده حساب کشند؟
رسول(ص) گفت: خود کند.
اعرابی(بیابانگرد) بخندید.
رسول(ص) گفت بخندیدی ای اعرابی!
گفت: آری ، که کریم چون دست یابد عفو کند و چون حساب کشد ، سخت نگیرد.
رسول(ص) گفت: راست گفتی، که هیچ کریم نیست از خدای تعالی کریم تر.
پس گفت: این اعرابی ، فقیه است.
تو مگو ما را بدان شه بار نیست با کریمان، کارها دشوار نیست.(مثنوی معنوی)
(برگرفته از: غزالی ، کیمیای سعادت ، ج 2 ، ص 393)
توضیح: فقیه در این جا یعنی کسی که روح دین و حقیقت اسلام را شناخته است.
بنابراین مترادف( دانشمند دینی ) است.
در روزگار ما فقیه یعنی کسی که در احکام فرعی و مسائل علمی تخصص دارد.
ابو عبدالله محمد بن خفیف شیرازى، معروف به شیخ کبیر، از عارفان بزرگ قرن چهارم هجرى است . وى عمرى دراز یافت .سخنان و روایات منسوب به او در آثار صوفیان اهمیت بسیار دارد. همیشه در سیر و سفر بود و پدرش مدتى بر فارس حکومت مىکرد . در سال 371 هجرى قمرى درگذشت و اکنون مزار او در یکى از میدانهاى شیراز است .
او را دو مرید بود که هر دو احمد نام داشتند . یکى را احمد بزرگتر مىگفتند و دیگرى را احمد کوچکتر . شیخ به احمد کوچکتر، توجه و عنایت بیشترى داشت . یاران، از این عنایت خبر داشتند و بر آن رشک مىبردند .نزد شیخ آمده، گفتند: احمد بزرگتر، بسى ریاضت کشیده و منازل سلوک را پیموده است، چرا او را دوستتر نمىدارى؟ شیخ گفت: آن دو را بیازمایم که مقامشان بر همگان آشکار شود.
روزى احمد بزرگتر را گفت: یا احمد!این شتر را برگیر و بر بام خانه ما ببر .
احمد بزرگتر گفت: یا شیخ!شتر بر بام چگونه توان برد؟ شیخ گفت: از آن در گذر، که راست گفتى .
پس از آن احمد کوچکتر گفت: این شتر بر بام بر .احمد کوچکتر، در همان دم کمر بست و آستین بالا زد و به زیر شتر رفت که او را بالا برد و به بام آرد. هر چه نیرو به کار گرفت و سعى کرد، نتوانست . شیخ به او فرمان داد که رها کند، و گفت: آنچه مىخواستم، ظاهر شد . اصحاب گفتند: آنچه بر شیخ آشکار شد، بر ما هنوز پنهان است .
شیخ گفت: از آن دو، یکى به توان خود نگریست نه به فرمان ما . دیگرى به فرمان ما اندیشید، نه به توان خود . باید که به وظیفه اندیشید و بر آن قیام کرد، نه به زحمت و رنج آن . خداى نیز از بندگان خواهد که به تکلیف خود قیام کنند و چون به تکلیف و احکام، روى آورند و به کار بندند، او را فرمان بردهاند و سزاوار صواباند؛ اگر چه از عهده برنیایند . و البته خداوند به ناممکن فرمان ندهد.
برگذیده: تذکرة الاولیاء ، استعلامی ، ص45 .
برای تحقٌق عدالت در جامعه نیاز به سازوکارهای مناسبی است. چطور می شود که بدون هیچ گونه بستر سازی مناسب و وجود شرایط مناسب انتظار عدالت را در جامعه داشت. جامعه ای که در آن افرادی مدیٌریت آن را بعهده دارند که دروغ گو ، دارای انحراف اخلاقی ، سوءمدیریت ، بی تعٌهد ویا بی تخصص می باشند چگونه می توانند برای تحقٌق عدالت جامعه عمل به پوشانند.و متاسفانه کارهای اشتباه خود را هم به نام حفظ اسلام و نظام تمام می کنند.و دایره این موضوع چنان گسترده شده است که برای منافع جناحی و سیاسی خود براحتی بنام (حفظ اسلام و نظام ) دروغ می گویند
من نمی دانم رسوا شدن یک آقازاده دریک فساد مالی که گرفتار قوه قضائیه هم می شود چرا باید به خاطر نفوذ پدرشان تبرئه گردد آیا این بهتر نبود که اجازه می دادند تا قوه قضائیه بدون دخالت نفوذی ها کار خود را بکند و حکم صادر شود. و آیا این برای حفظ نظام واسلام بهتر نبود وایمان مردم به مسئولین ونظام بیشتر نمی شد.
آقایان فراموش کرده اند که صداقت در گفتار و کردار شاخص جدا کننده مومن از منافق است و چنین است که بعضی از مسئولین به بهانه حفظ اسلام ونظام به سمت نفاق پیش می روند.یکی از دلایل وجود دروغ گفتن به مردم و رفتارهای غلط ، کم رنگ بودن دمکراسی (مردم سالاری دینی ) و نادیده گرفتن حقوق انسانها می باشد.ودلیل وجود این موضوع آزاد نبودن رسانه ها و جریان رسانه ای در کشور می باشد چرا که اگر رسانه ها کمی آزادتر بودند خیلی زود دروغ گویان و رانت خواران و چپاولگران رسوا می شدند.به نظر من کسانی که در جایگاه هدایت مردم نشسته اند باید پیشرو در تحقٌق عدالت در جامعه و نمادی از اهل بیت عصمت و طهارت (ع) ویا لااقل نمادی از سلمان،مقداد، ابوذر و ................باشند.آنهایی که مدعٌی اجرای قوانین الهی اند و مشروعیت اجرایی خویش را از ولی امر دریافت کرده و یا می کنند باید تجسٌم رعایت قوانین و مقرٌرات در نظام اجتماعی کشور باشند. توجه عملی اینان به دستورات و قوانین و مصوٌبات مجلس و دولت باعث جدی شدن مردم در اجرای قوانین است.
انحراف بعضی از مسئولین ومدیران به کارمندان در سطح پایین سرایت کرده و ناگزیر از سوی مسئولین و مدیران خاطی ، به صورت جویباری آلوده به توده مردم کوچه وبازار ، مراکز آموزشی و غیره سرازیر شده و در نهایت مانند سیل بنیان کن ، استقلال، عزٌت،شرف، عظمت وقدرت و.........یک ملٌت و جامعه را به دریای نکبت ، ذلٌت و وابستگی و زبونی می ریزد.پس ای مسئولین و ای مدیران بیائید برای حفظ اسلام و نظام و عملی کردن مردم سالاری دینی به معنای واقعی کلمه موارد زیر را رعایت کنیم.1- دروغ نگفتن به مردم 2- کم کردن مصلحت اندیشی های نابجا 3- عملی کردن این موضوع که رسم رفاقت صداقت و رسم رفاقت صداقت است 4-پرهیز از ماست مالی کردن کارهای غلط مسئولین و مدیران.
ذوالنون مصرى، از نخستین عارفان اسلامى است . متوکل، خلیفه عباسى، او را به جرم کفر و بىدینى، در زندان کرد؛ اما پس از مدتى، تحت تأثیر سخنان او قرار گرفت و وى را آزاد کرد . ذوالنون در سال 245 هجرى قمرى وفات یافت.
ذوالنون مصرى را به جرم جنون و دیوانگى به دیوانه خانه بردند و در آن جا، وى را حبس کردند . روزى دوستان و مریدانش به دیدار او رفتند . ذوالنون گفت: شما کیستید؟ گفتند: ما دوستداران توییم. ذوالنون، به صداى بلند، آنان را ناسزا گفت و هر چه در اطراف خود یافت، به سوى آنان، پرتاب کرد . مریدان همه گریختند و کسى بر جاى نماند . ذوالنون، خندید و سر خود را به نشانه تأسف، جنباند و گفت: شرم بادتان!شما دوستداران من نیستید . اگر دوستان من بودید، بر جفاى من صبر مىکردید و این چنین از من نمىگریختید . دوست، بلاى دوست را به جان مىخرد و از او نمىگریزد. این حکایت را به شبلى و دیگران نیز نسبت دادهاند . مولوى در مثنوى (دفتر دوم، ابیات 2 1461 )، قهرمان این داستان را ذوالنون دانسته و در پایان قصه مىگوید:
نى نشان دوستى شد سرخوشى در بلا و آفت و محنت کشى
دوست همچون زر، بلا چون آتش است زر خالص، در دل آتش خوش اس
یک روز، شیخ ابوسعید ابوالخیر در نیشابور، مجلس مىگفت . خواجه بوعلى سینا، از خانقاه شیخ در آمد و ایشان هر دو پیش از این یکدیگر را ندیده بودند؛ اگر چه میان ایشان مکاتبه (نامه نگارى ) رفته بود. چون بوعلى از در درآمد، ابوسعید روى به وى کرد و گفت حکمت دانى آمد.
خواجه بوعلى در آمد و بنشست . شیخ به سر سخن خود رفت و مجلس تمام کرد و به خانه خود رفت. بوعلى سینا با شیخ در خانه شد و در خانه فراز کردند و با یکدیگر سه شبانه روز به خلوت سخن گفتند که کس ندانست و هیچ کس نیز نزد ایشان در نیامد مگر کسى که اجازت دادند، و جز به نماز جماعت بیرون نیامدند.
بعد از سه شبانه روز، خواجه بوعلى سینا برفت.
شاگردان او سؤال کردند که شیخ ابوسعید را چگونه یافتى؟ گفت هر چه من مىدانم، او مىبیند.(1)
و مریدان از شیخ سؤال کردند که اى شیخ، خواجه بوعلى سینا را چگونه یافتى؟ گفت: هر چه ما مىبینیم، او مىداند . (2)
و البته که بسیار فرق است میان دیدن و دانستن.
1) برگفته از اسرار التوحید ص210
2) این داستان نمادی از تفاوت حکمت نظری با معرفت قلبی ، نیز هست در یکی دانستن است و در دیگری دیدن.
گرانبها ترین
ای انسان ! وقت طلا نیست ؛ تو گرانبها ترینی...........
در از دست رفتن خویش بیندیشیم تا خویشتن " خویش" را به دست آوریم.
جعفر بن یونس، مشهور به شبلى ( 335- 247) از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است . وى در عرفان و تصوف شاگرد جنید بغدادى، و استاد بسیارى از عارفان پس از خود بود.
در شهرى که شبلى مىزیست، موافقان و مخالفان بسیارى داشت . برخى او را سخت دوست مىداشتند و کسانى نیز بودند که قصد اخراج او را از شهر داشتند. در میان خیل دوستداران او، نانوایى بود که شبلى را هرگز ندیده و فقط نامى و حکایتهایى از او شنیده بود. روزى شبلى از کنار دکان او مىگذشت. گرسنگى، چنان، او را ناتوان کرده بود که چارهاى جز تقاضاى نان ندید. از مرد نانوا خواست که به او، گردهاى نان، وام دهد . نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلى رفت.
در دکان نانوایى، مردى دیگر نشسته بود که شبلى را مىشناخت . رو به نانوا کرد و گفت: اگر شبلى را ببینى، چه خواهى کرد؟ نانوا گفت: او را بسیار اکرام خواهم کرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد. دوست نانوا به او گفت: آن مرد که الآن از خود راندى و لقمهاى نان را از او دریغ کردى، شبلى بود . نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد که گویى آتشى در جانش برافروختهاند . پریشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت . بىدرنگ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست که بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد . شبلى، پاسخى نگفت . نانوا، اصرار کرد و افزود: منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شکرانه این توفیق و افتخار که نصیب من مىگردانى، مردم بسیارى را اطعام کنم . شبلى پذیرفت.
شب فرا رسید . میهمانى عظیمى برپا شد . صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند . مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد .
بر سر سفره، اهل دلى روى به شبلى کرد و گفت: یا شیخ!نشان دوزخى و بهشتى چیست؟ شبلى گفت: دوزخى آن است که یک گرده نان را در راه خدا نمىدهد؛ اما براى شبلى که بنده ناتوان و بیچاره او است، صد دینار خرج مىکند!بهشتى، این گونه نباشد .
صدفها
مردی در حالی که در کنار ساحل دور افتاده ای قدم می زد، مردی را می بیند که مدام دولا می شود و چیزی را از روی زمین بر می دارد و توی اقیانوس پرت می کند. نزدیک تر که می شود می بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می افتد در آب می اندازد.
: صبح به خیر رفیق دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟
: دارم این صدفهارا داخل اقیانوس می اندازم. الان موقع مد دریاست و صدفها را به ساحل آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
: دوست من حرف تورا می فهمم؛ ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد، تو که نمی توانی همه آنها را به آب برگردانی، خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل که نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟
مرد لبخندی می زند ، دولا می شود و دوباره صدفی را به آب می اندازد و می گوید:
(( برای این یکی اوضاع فرق کرد ))
هرکس قصه ای است.دور میز نشستن و قصه گفتن راهی برای گذران وقت نیست.بلکه قصه راه انتقال عقل و خرد به دیگران است.قصه ها و حکایات یکی از کهن ترین وسنتی ترین روشهای انسان برای انتقال معرفت به نسل های بعد بوده است.
قصه ناب ترین و خالص ترین بخش ادبیات است چرا که ما را به دورانی پیش از پیدایش تفاسیر و تعابیر امروزین می برد. گرچه قصه های شاد، سرگرم کننده و نمایشی اند اما فراتر از همه معرفت را به شکلی دلپذیر منتقل می کند.
همه قصه ها به بایگانی نهانی قلب انسان تعلق دارند. هرچند ممکن است نام سراینده شان از یاد برود اما پیامش تا مدتها در ذهن خواهد ماند.بسیاری از ما انسانها علیرغم توان حیرت آور غول آسای تکنولوژی، هنوز قادر به زندگی خوب نیستیم. ما باردیگر نیاز به استماع قصه های همدیگر داریم.